من و تنهـــايـــی

ايـــــــن روزها بغض دارم. . . گريه دارم! تا دلـــــــت بخواهد آه دارمـــــــ! ولي بازيگـــــــر خوبي شده ام. . . ميخنـــــدم!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:22توسط مريم | |

مردم اينجا چقدر مهربانند. . . ديدند كفش ندارم برايم پاپوش درست كردند!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:22توسط مريم | |

پشت سرم حرف بود. . . حديث شد. . . ميتــــــرسم آيه شود! سوره اش كنند به جعــــل! بعد تكفيرم كنند اين جماعت نااهل. . .!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:45توسط مريم | |

پائيــــــز كه شد به جرم كم كاري اخراجش كردند. . . رفتــــــگري كه عاشق شده بود،برگ ها را قدم ميزد و جارو نميكرد.

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:45توسط مريم | |

گــــــاهي بايد بغضت را بخوري و اشكت را تف كنــــــي. . . كه مبــــــادا دل كسي بلرزد!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:45توسط مريم | |

اشكها قطــــــره نيستند! بلكه كلماتي هستند كه مي افتند فقطـــ بخاطر اينكــــــه پيدا نميكننــــــد كسي راكه معني اين كلمات را بفهمد. . .!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:45توسط مريم | |

دل من هماننـــد اتوبوس هاي شهر شده! غصه ها سوار ميشونـــد فشرده به روي هم و من راننده ام كه فريـــاد ميزنم: سوار نشويد!جانيست!

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:21توسط مريم | |

مـــدتهاست هيچ رويايي نميبينم. . . كسي رگ خواب مرا بگيـــرد نكند مرده باشد؟

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:3توسط مريم | |

ميتـــــــوانم شـــاد باشم. . .! فقط كافــيـست. . . چشمانم را ببندم و به خيــــــال بروم

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:3توسط مريم | |

از اين تكرار ساعتها. . . از اين بيهوده بودن ها. . . از اين بي تاب ماندن ها. . . از اين ترديدها. . . نيرنگها. . . شكها. . . خيانتها. . . از اين رنگين كمان سرد آدمها و از اين مرگ باورها و روياها پريشانم دلم پرواز ميخواهد. . .!

+نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:43توسط مريم | |

وقتي به دوستانم گفتم شيشه ها دل دارند باور نكردند وبه من خنديدند اما من به چشم خودم ديدم وقتي يك روز سرد روي شيشه بخار گرفته نوشتم "من تنها هستم" برايم گريه كرد.

+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت19:16توسط مريم | |

ساعتها را بگذاريد بخوابند. . . بيهوده زيستن را نيازي به شمردن نيست. "دكتر شريعتي"

+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت19:16توسط مريم | |

((همه چيز بازيچه نيست)) اين جمله را از پروانه اي شنيدم كه بالهايش در دستهاي كودك بازيگوشي جا مانده بود. . .!

+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت19:16توسط مريم | |

زندگي مرا از سنگ ساخت سنگي كه ميشودبا آن ساختمان ساخت ساختماني كه ميشود خودت را از آن بالا پرت كني پايين. . .مردم از كنار جسدت رد شوند و بگويند:چه ساختمان بلندي!!

+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت19:16توسط مريم | |

كلاغ جان... قصه من به سر رسيد...! سوارشو... تورا هم تاخانه ات ميرسانم

+نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:18توسط مريم | |